۱۳۹۰ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

Men of a Certain Age


Men of a Certain Age جزو معدود سریالهایی هست که این اواخر دیدم و خوشم اومده و بی قرار تماشای ادامه اش شدم ... که امروز خبر رسید از فردا پخشش از سر گرفته می شه . شاید در نگاه اول نزدیک شدن به پنجاه سالگی و یه شو در مورد مردانی که دارن پا به پتجاه سالگیشون می ذارن جذاب نباشه (به طور قطح ! تجربه ی پنجاه سالگی که اصلا خوشایند نیست) ولی این سریال با ریتم ملایمی که داره و تمرکز خودش رو گذاشته روی شخصیت پردازی و البته سه بازیگر خوب و با تجربه هم واقعا خوب درآوردن کاراکتراشون رو ...
خط داستانی پر رنگ نیست شما رو درمانده نمی کنه بدونید چه می خواهد بشود و مهم هم نیست دیالوگ ها ساده ست برخلاف سریال های کمدی معمول با بمباران خطوط خنده دار و خنده ندار طرف نیستیم .



زندگی معمولی سه مرد با مشکلات معمولی در آستانه ی پنجاه سالگی ... ای پنجاه سالگی دهشتناک

-------------------
بدجوری به هوس افتادم امسال به هر زوری شده ارشد قبول بشم لااقل آزاد و بذارم برم یه شهر دیگه ... به یه تغییر جدی نیاز دارم ... باید بتونم انجامش بدم ... باید ... این اتاق کرده طاقتم را طاق !!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

پنجره شکسته

من زیاد اهل حسرت خوردن نیستم ولی خب گاهی موقعیتهایی از دست می رن که دلچسبن و آدم حسرت می خوره و ای کاش می کنه ای کاش اینشکلی نمی شد ای کاش این موقعیت ها از دست نمی رفت


قبل از اینکه اوضاع خیلی آسه برو آسه بیا بشه کتابخونه ی تقریبا بزرگی این نزدیک ما هست که پنج شنبه هاش یه حال و هوای خاصی داشت ... به هر حال هر تیپ آدمیزاد جوانی یه سری علایق داره یه سری پاتوق داره مخصوص تیپش , بچه پاستوریزه ها و جوجه دانشجوها و پشت کنکوریا و ... معمولا توی کتابخونه های عمومی می شه پیدا کرد حتی پنج شنبه ها به جای پاساژ و پارک و باشگاه و غیره


پنجشنبه ها لابی مطالعه روزنامه کتابخونه معمولا شلوغ می شد 10- 12 نفر جمع می شدن از طیف های مختلف فکری . بچه هایی که اعتماد و شرق و این جور روزنامه ها می خوندن , خودشون میاوردن و اونوریا هم که کیهان میهان مجانی اونجا بود . می نشستیم دور هم می خوندیم ... این وریا از شرق یه چیز بلند می خوندن بچه حزب اللهی ها از اون ور یه پاراگراف از رسالت جواب می دادن یه سری هم بودن تیریپ مستقل که سوژه ی دو طرف بودن برای خنده ... خلاصه خیلی زود بحث شروع می شد ... سیاسی اقتصادی و مذهبی و ... گیس و گیس کشی حسابی ولی خب با رعایت کامل احترام کلا اتمسفر اونجا خیلی به قول فرنگیا مچور بود .جمعیت هم زیاد نبود فرصت حرف زدن به همه می رسید



خب بحث و گفتگو همیشه پیش میاد بین رفقا و خانواده ولی اینکه یه جایی باشه شما بری بشینی مستقیم و رو در رو حرف آدمایی رو بشنوی که طرز فکرشون با تو فرق داره زاویه دیدشون متفاوته به قول امیر خان 360 درجه با تو فرق دارن ...دغدغه هاشون رو بشنوی ... تجربه ی دلچسبیه و به قول معروف دیوارهای فاصله خیلی زود فرو می ریزه و صمیمیت جاش رو می گیره . و اون تصور ذهنی بی خود و غیر واقعی که ما از تیپ های مختلف توی فکر خودمون می سازیم می بینیم که فانتزی و غلطه ... از بین می ره



بعد از این حرفا و وقتی اذان می دادن می رفتیم همه نمازخونه و خب یه صفایی داشت بچه حزبل ها هم ما رو اذیت می کردن که مگه شما هم نماز می خونین ؟ و خلاصه همیشه یه تیکه ای می نداختن دیگه



چند ماه بعد از انتخابات یه تابلو گنده زدن که خفه بشید و سکوت



البته هنوز پنج شنبه ها یه رونقی داره اون لابی و بچه ها میان روزنامه ای می خونن ولی نه بحثی دیگه هست نه گفتگویی .



نه جو حاکم اجازه می ده نه دل و دماغی هست برای گفتگو یه جور انگار اون احترامی که بود از بین رفته اون صمیمیت و گرمی دیگه نیست حس اعتماد و احترامه خدشه دار شده



روزگاره دیگه ... این نیز بگذرد



-------------



تیتر موضوع *پنجره شکسته* از بین رفتن این رابطه یمنظورمه ها ... به اون پنجره شکسته نیویورک ربطی نداره !! یه وقت اشتباه برداشت نشه گو اینکه اونم ماجرا و نظریه جالبیه که اگه بی اطلاعید پیشنهاد می کنم حتما یه سرچی بکنید چون جالبه